جوجه سوم ما حدود چهار ماه پیش به دنیا آمد
وقتی همه خوابند
عاشقانههای آرام یک تازهمادر
۱۳۹۷ فروردین ۲۷, دوشنبه
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۱, سهشنبه
آخه چه محشرم، از همه سَرَم
یکی از اسمهایی که پسرک را باهاش صدا میکنم "محشر مامان" است که البته خودش میگوید: مَشَر مامان.
امروز صبح کله سحر که بیدار شده است آمده است به ماچ و موچبازی. میگوید: مَشَر مامان منام. میگویم: میدونی مامان دو تا محشر داره؟ و اشاره میکنم به دخترک که دارد صبحانه میخورد. پسرک میگوید: sYou have 3 Mashar. میگویم سومیاش کیه؟ اشاره میکند به طبقه بالا، به باباش که هنوز خواب است و برای صبحانه نیامده پایین!
دخترک از آن طرف با دهن پر داد میزند که: Actually you have 4 Mahshars
میگویم چهارمیاش کیه؟
دخترک میگوید: خودت.
و به سادگی به جویدن ناناش ادامه میدهد.
مرد صحنه
امروز رفتهایم رسیتال رقص باله دخترک.
مجری برنامه اولاش آمده است توضیح بدهد، پسرک سرش را کرده است توی گوش من و میگوید: میشه یه میکروفون برای من بخری که بروم آن بالا جلوی همه حرف بزنم بعد همه بتوانند صدای منو بشنوند؟
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه
۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه
بی نهایت
پسرک میگوید مامان میدانی من چند تا تو را دوست دارم؟
- یکی؟
* نه. بیشتر.
- دو تا؟
* نه بیشتر.
- پنج تا؟
* نه. بیشتر
- صد تا؟
* بیشتر.
- هزار؟
* بیشتر؟
- صدهزار؟
* بیشتر.
- من نمیدانم دیگر. خودت بگو.
دخترک میپرد وسط میگوید من میدانم. بگویم؟
پسرک میگوید بگو.
دخترک میگوید: infinity (بینهایت)
پسرک میگوید: نه! I love her more than infinity
این مفهوم را تازگیها یاد گرفتهاند. وقتی از باباشان پرسیدهاند چه عددی از همه عددها بزرگتر است.
بعد دخترک میگوید: مامان I love you 2 infinities
بعد پسرک میگوید: مامان I love you beyond infinity
بعد باباشان میگوید: شما دو تا اصلا متوجه هستید دارید چه بلایی سر مفاهیم مطلق ریاضیات میآورید؟!
بعد بچه ها میگویند: We even don't understand what you are talking about
بعد هم میروند سر بازیشان و من را میگذارند غرق در"ورای بینهایت".
۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه
خدا
تولد بابا بوده است. یک کارت براش گرفته ایم و حرف های دخترک را توی آن نوشتیم. آرزو کرده است باباش بتواند "خدا" باشد اما نه خدای نامریی (invisible). خواسته است که بابا خدا باشد اما او بتواند هر روز ببیند او را.
این اواخر دخترک درباره خدا خیلی می پرسد. یکی از اولین سوالات اش این بود که خدا دختر است یا پسر است. گفتم که خودش چی فکر می کند؟ گفت که نمی داند. گفتم چرا فکر می کند خدا باید یا دختر باشد یا پسر؟ گفت فکر کند شاید خدا پسر باشد. گفتم ولی بعضی از مردم توی بعضی جاهای دنیا فکر می کنند که خدا دختر است. (الهه های مونث)
سوال بعدترش چند روز دیگر این بود که خدا کجاست؟ چرا من نمی توانم ببینم اش؟
سوال بعدترش این بود که مامان خدا کی است؟
سوال بعدی این بود که وقتی خدا بمیرد چی می شود؟
*
دوباره باید برگردم خودم جهان بینی ام را بتکانم.
آرزو
تولد دوست مان دیوید بوده است. همسرش یک سنت جدید برای تولد پایه گذاری کرده است که هر کس یک آرزویی برای کسی که تولدش است بکند و آرزویش را به یک تکه کاغذ بنفش بگوید و کاغذ را آتش بزنیم و برود هوا تا آرزویش برآورده بشود.
پسرک آرزو کرده است که خودش یک گیتار برای دیوید درست کند (دیوید گیتار می زند). دخترک هم آرزو کرده است که دیوید بتواند برود خدا را ببیند.
۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه
آرزوی کریسمسی
نزدیک کریسمس است و بچهها توی مدرسهها و مهدکودکها برای بابانوئل نامه مینویسند تا بهش بگویند برای کریسمس چه هدیهای میخواهند. بعد هم مدرسه ومهد کپی نامه به بابانوئل را به دست ما میرساند تا از آرزوهای بچه خبردار باشیم!
از دخترک میپرسم تصمیم گرفته توی نامهاش به بابانوئل چی بنویسد؟ میگوید هنوز نه. من میگویم چطور است امسال به جای اینکه ازش بخواهی اسباببازی بیاورد به یک چیزی فکر کنیم که بیشتر بشود ازش استفاده کرد و هر روز کاربرد داشته باشد، مثلا مثل لباس.
دخترک کمی فکر میکند و میگوید مامان من راستش نه اسباببازی از بابانوئل میخواهم نه لباس.
میگویم یعنی چیزی نمیخواهی ازش.
میگوید چرا. یک آرزو دارم که ازش میخواهم گوش بدهد به آرزوی من.
آرزوی من این است که همه مردم دنیا الکتریسیته داشته باشند و هیچ وقت خانه کسی تاریک نشود.
از بس براش الکتریسته مفهموم عظیمی شده است که فکر کنم کم کم به ادیسون به عنوان پیامبر قرن ایمان بیاورد.
پ.ن. توی چند ماه گذشته دو بار اینجا طوفان شده و بعدش برای دو روزی برق نداشتهایم. از تاریکی تعجب کرده است و معنای الکتریسته را یاد گرفته است و فهمیده است خیلی از جاهای دنیا هست که مردمش برق ندارند.
۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه
emergency
رفتم توالت.
دخترک آمده در میزند.
میگویم صبر کن الان کارم تمام میشود.
میگوید حتما باید الان در را باز کنم.
میگویم بابا یک دقیقه صبر کن. توالت عمومی که نیست همه با هم بروند تو.
میگوید خیلی مهم است در را باز کن.
میگویم خودت را نگه دار. من هنوز شروع هم نکردم.
میگوید مامان همین الان در را باز کن باید یک چیز خیلی مهم بهت بگم.
*
در را باز میکنم.
بعله؟
وایساده آن بیرون. دستبهسینه. توی نیمه تاریکی راهرو.
نگاه عمیقی به من میکند. من پرسشگر سرم را به یک گوشه خم کردهام که یعنی بگو دیگه من برم پی کارم.
*
میگوید مامان خواستم بهت بگم:
You can always rely on me
always
always
okay؟
*
من آب میشوم و پخش میشوم و قلبام از چشمام بیرون میزند.
ایران
دخترک امروز آمده میگوید مامان میشود یک کم quiet time با تو داشته باشم؟
میگویم بفرمایید.
آمده صاف جلوی من نشسته و خیره شده به دو تا چشمهام.
میگوید من آرزو دارم دو تا جا توی دنیا برم.
میگویم کجا؟
میگوید یکی ایران، یکی دیزنیلند.
دخترک پنج ساله است و دارد میرود مدرسه.
معلم موسیقیشان آمده سر کلاس براشون توضیح داده که بعد از ازدواج اسماش را عوض کرده و الان اسماش یه کم سختتر تلفظ میشود.
دخترک آمده میپرسد که آیا همه آدمها بعد از ازدواج اسمشان را عوض میکنند؟
میگویم همه نه، بعضیها.
میپرسد آیا من بعد از ازدواج اسمام را عوض کردهام؟
میگویم که نکردهام.
میپرسد چرا نکردهام؟
میگویم دلیلی نداشتم اسمام را عوض کنم.
میپرسد وقتی خودش ازدواج کند، آیا باید اسماش را عوض کند؟
میگویم بستگی به خودش دارد؛ باید وقتاش که رسید دقیقتر به این موضوع فکر کند.
*
بعد پسرک سه ساله با هیجان پریده وسط میگوید:
مامان... مامان... من بعد از ازدواج میخواهم اسمام را عوض کنم.
دخترک ازش میپرسد میخواهد چه اسمی روی خودش بگذارد؟
پسرک میگوید: سوفیا.
دخترک میگوید: اینکه اسم دختره.
پسرک میگوید: خب باشه. من سوفیا رو دوست دارم. میخواهم بعد ازدواج اسمام باشه سوفیا.
۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه
آروغ
پسره دارد رد میشود که باد شکماش ول میشود.
دختره میگوید: مامان این چرا از buttاش آروغ میزنه؟
۱۳۹۳ دی ۳۰, سهشنبه
رویا
دخترک میگوید مامان من قورمهسبزی میخورم، میرم تو dream
میگویم چی گفتی؟
قاشقاش را میکند توی خورش، با طمانینه میآورد بالا و در حالیکه که دارد میگذارتش توی دهنش چشمهاش را میبندد و بوی قورمهسبزی را با یک نفس عمیق میکشد تو!
۱۳۹۳ آذر ۴, سهشنبه
جانم
پسر کوچولو لیوان آب را ریخته روی زمین و دارد شلپ شلپ میکوبد رویش.
صداش میکنم.
میگوید: هان؟ جانم؟
(یادم میرود میخواستم دعواش کنم)
از روی زمین با یک حرکت میدزدمش و محکم به خودم فشارش میدهم.
میگویم الان چی گفتی؟
میگوید: گفتم جانم...
۱۳۹۳ آبان ۲۰, سهشنبه
دایناسورن من
پسرک دو سالهش چند ماهیست که تمام شده است. هنوز خیلی ریزهمیزه است؛ اما دیگر نگرانش نیستم. از بس زبانش دراز است و رویش زیاد است و پاهاش پر زور و دونده است و جملههاش کامل است، دیگر چند ماهی میشود که اصلا وزنش هم نکردهم. دیگر نمیدانم توی نمودار ایکس و ایگرگ کجا زیرش قرار گرفته و کجا رویش. همینکه سالم است و خوب است و شیرین است و عشق است و زندگی است، به نظرم نرمال میرسد و جای نگرانی نیست. اصلا این درجه از فسقلیت وقتی قاطی میشود با سرعت زیاد دویدناش و با جملههای کامل فارسی و انگلیسی حرفزدنش، ترکیب خندهدار تعجببرانگیزی برای دیگران درست میکند.
باری... این پسرک من مرتب دوست دارد برای خودش و دیگران نقش تعریف کند؛ وقتی میپرسی تو کی هستی، میگوید "من دایناسورن هستم". چند روز پیش دامن بلند گلدار پوشیدهام، به من میگوید: "مامان تو پرنسس هستی؟"
دیروز برایش نان باگت بریدم و رویش پنیر مالیدم. نانش بخش انتهایی نان باگت بود که شکل یک نیمدایره درآمده بود. انگشت کرده توی نان و پنیرها رو با انگشت خورده است و بعد نان نیمدایره را فرو کرده توی چانهاش و میگوید: "مامان، من daddy هستم؟"
پ.ن. باباش تازگیها ریش پروفسوری میگذارد.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه
تئوریهای ذهنی دخترک
پسر کوچولو تازگیها یاد گرفته است که اسباببازیهاش را با دیگران قسمت کند و این مفهموم برایش جا افتاده است که باید منتظر نوبتش باشد و اگر میخواهد دل بچههای دیگر را به دست بیاورد باید چیزهاش را با آنها قسمت کند.
دیروز توی ماشین نشستهاند. پسر کوچولو یک میمون روی صندلیش داشت و با ذوق برش داشت. دخترک به داد و هوار که منم monkey میخواهم. پسره دست کوچولوش را دراز کرد و خودش را کش داد و میمون را داد دست دخترک.
بعد گفت: مامان...مامان.... share... share و منتظر ماند تا حسابی با قربون صدقه از خجالتش دربیام.
دخترک گفت: مامان دیگه share کردن یاد گرفته. دیگه big sister شده است!
۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه
من یک مادرتمام وقتم
دکترا را ول کردم. بالاخره.
مهمترین زوری که زدم، این بود که محافظهکاری احمقانه را کنار بگذارم و کاری را که واقعا فکر و حس میکردم درست است انجام بدهم.
آن روزی که بچهها را گذاشتم مهدکودک و به جای اولین روز کلاس، رفتم یک قهوه گرفتم و دفترچه جلد گلگلیم را درآوردم که برای خودم نامه بنویسم، تنها قولی که به خودم دادم این بود که با خودم روراست باشم. از این همه انفعال دربیایم و افسار زندگیم را دوباره به دست بگیرم.
دو ساعت برای خودم نوشتم و با صبر و حوصله به خودم گوش کردم.
تا ظهر که بشود، همه ایمیلها را فرستادم و تلفنهای مهم را زدم تا کار به روز بعد نیفتد که پشیمان بشوم و فکر کنم اگر بخواهم فعلا تمام وقتم را با بچهها بگذرانم، زن عقبمانده جهان سومی بدبختی هستم.
تا ظهر که بشود، همه ایمیلها را فرستادم و تلفنهای مهم را زدم تا کار به روز بعد نیفتد که پشیمان بشوم و فکر کنم اگر بخواهم فعلا تمام وقتم را با بچهها بگذرانم، زن عقبمانده جهان سومی بدبختی هستم.
+
دلم "زنده"گی میخواست. سالها بود حالم از لذتهای قلابی و بیذات و بیاصل و نسب خراب بود. چهطور اینهمه وقت ندیدم و نفهمیدم؟
بچهها خود خود زندگی بودند. رگهام خشک شده بودند از این همه "عَرَض" و اینهمه کمبودگی "ذات".
بچهها "ذات" زندگیند. لحظههای با آنها بودن، نیروی خالص حیات توی رگهای خشکشدهم تزریق میکند.
بچهها خود خود زندگی بودند. رگهام خشک شده بودند از این همه "عَرَض" و اینهمه کمبودگی "ذات".
بچهها "ذات" زندگیند. لحظههای با آنها بودن، نیروی خالص حیات توی رگهای خشکشدهم تزریق میکند.
یکی گفت هر وقت خواستی یه break به خودت بدی، بچهها را بگذار پیش من.
گفتم خبر نداری. از وقتی دکترا و کار را ول کردم و مادر تماموقت شدهام، کلا تو break ام.
پ.ن. هنوز به مامانم که فکر میکرد بچه دوم برای من اشتباه است و هیکلم را به هم میریزد و جلوی پیشرفتهای شخصیم را میگیرد، نگفتهام که سه ماهه مادر تماموقت شدهام.
۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه
چرا برای من پرس جدا سفارش ندادین؟ یک ساله و نیمههه گفت.
خانم میآید جوجه کباب را بگذارد جلوی من و کباب برگ را جلوی مرد.
پسر کوچولو که کنار من روی صندلی بلند نشسته و همقد من شده است، میزند روی سینهاش و داد میزند: من... من... من...
خانم هر دو تا ظرف رو هل میدهد طرف ایشان.
هرهر پیروزی و شیرجه سرپنجههای فسقل توی کباب.
۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سهشنبه
۱۳۹۳ فروردین ۱۶, شنبه
۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه
۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه
تشخیص
آهنگ از شهرام ناظری گذاشتهایم. تمام که میشود، پسرک میگوید: بابا... این... این... یعنی دوباره بگذار.
بابا میگوید: موسیقی سنتی دوست داری؟
میگوید: yeah
بابا میگوید: یعنی اصیل بودن آهنگ هم برات مهمه؟
میگوید: yeah
۱۳۹۲ آذر ۱۹, سهشنبه
فهمیدم چقدر دوستش داری
دخترک میگوید مامان میشه به باباجون زنگ بزنی باهاش حرف بزنم؟
زنگ میزنیم و به باباش میگوید که چقدر دوستش دارد و ازش میپرسد کی میآید خانه.
تلفن را که میگذاریم، میگوید مامان، من باباجون رو خیلی دوست دارم.
میگویم: باباجون هم تو رو خیلی دوست داره.
میگوید: اصلا همهچیزش رو خیلی دوست دارم.
میگویم: اون هم همه چیز تو رو دوست داره.
میگوید: خودش رو دوست دارم. لباسش رو دوست دارم. کفشش رو دوست دارم. شورتش (1) رو دوست دارم.
--------------------
1. به shirt میگوید شورت!
۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه
اصل جنس
پسرک هنوز خیلی ریزه است. بچههایی که توی قد و قواره او هستند معمولا تازه راه افتادهند و تلوتلو میخورند. یا هنوز خیلی به مامانشان میچسبند و از غریبهها میترسند.
این فلفلخان قلقلی فرز است و تند میدود، همیشه هیجانزده است و از خوشی در حال داد و قال است. ولش کنی توی یک زمین بازی دنبال یک توپ نصف هیکل خودش میتواند نیمساعت بدود و آنقدر داد بزند که صداش بگیرد. که خودش را بندازد وسط بازی بچههای دوبرابر و سه برابر بزرگتر از خودش و کاری نداشته باشد و زود فامیل بشود.
تازگیها بالاخره بعد از "نه"، آره را هم یاد گرفته است. اما آره براش yeah است. هیچایدهای ندارم که این yeah محکم و شارپ را از کجا یاد گرفته است. از هر جا یاد گرفته است، دلم را آب میکند وقتی میگم دوست داشتی؟ میگوید: yeah. میگویم بازم میخوای؟ میگوید: yeah. و لحنش محکم است و صداش مطمئن است.
خود خود خود زندگی است این پسر کوچولو.
۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه
درد بد است
بیبیسی فارسی از تحقیقی نوشته که گفته است تجربههای ترسناک و تلخ زندگی میتوانند در دی.ان.ای آدمها ثبت بشوند و نسلبهنسل منتقل شوند.
چرا خوشی و لذت و شادی توی دی.ان.ای ثبت نمیشود، اما درد میشود؟ یا میشود ولی تحقیقش را نکردهند؟
ولی درد جایی در روح آدم ثبت میشود که لذت و شادی نمیشود. درد کاری با هستی آدم میکند که شادی نمیکند. درد روح را میتراشد. روح؟ نکند روح همان دی.ان.ای است؟ یا دی.ان.ای همان روح است؟
توضیح آرامشبخشی است؛ که دست بردارم از سرزنش خودم که دانسته اینقدر به مادرم شبیه هستم. و توضیح هراسناکی است؛ که دست بردارم که اثر من به عنوان والد روی بچههام همیشه قابل کنترل و برنامهریزی است.
یعنی دست من هم نیست که سهم بچهم از درد چقدر باشد. چرا فکر کرده بودم که دست من است اساسا؟ مگر سهم من از درد دست خودم بوده است؟
از وقتی این بچهها خیلی کوچک بودند، هر بار که نگاهشان میکردم یکی از مهمترین فکرهایی که مثل صاعقه به مغزم میزد، همیشه این بود که آدمیزاد چقدر موجود معصوم و دوستداشتنیای است. که آدمیزاد چه موجود بیدفاعی است. که آدمیزاد حقش نیست اینهمه درد و رنج توی این دنیا. که انصافی در کار نیست. که درد بد است. که درد بد است. که درد بد است. که این بچهها بزرگ میشوند و سهم خودشان را از درد و رنج در این دنیا میبرند.
درد سهم بدی از زندگی است. امروز که دردها کمرم را خم کردهند به بیهودگی نظر همیشگیم که درد نه عامل خراش روح که باعث صیقل روح، است، پی بردهم. فهمیدهام که درد از من آدم بهتری نساخته است. جمله دقیقترش این است که درد از من آدم بدتری ساخته است. شاید هم بهترش این است که اگر درد نبود اینهمه، الان آدم بهتری بودم. درد من را خفه کرده است. تحقیر کرده است. تودهنی زده است. دهنم را پر خون کرده است. درد چاقو برداشته است و روحم را ذره ذره سر صبر خراش داده است. گاهی فشار چاقوش خنجر بوده است و گاهی کمی کمتر.
درد کم با من کرده است که باید با نسلنسل بعد من هم بکند؟ برود جایی در هستی من بنشیند که هزار سال آدم بعد من را هم خراش بدهد؟
کاش انصافی در کار بود.
۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه
معلم همیشهدرصحنه
شب رفتیم بخوابیم. سهتایی. تخت این دو تا توی یک اتاق است. من پسرک را معمولا شبها بغل میکنم و توی بغل تکانش میدهم و لالایی میخوانم تا خوابش ببرد. او که میخوابد کنار دخترک دراز میکشم یا کتاب میخوانم یا قصه میگویم یا فقط چند لحظه بوسش میکنم و تو بغل میگیرمش تا خودش بخوابد.
بعضی شبها که حوصله بیشتری داشته باشم، توی رختخواب بازی بالا و پایین پریدن و غشغش خندیدن هم میکنیم. دیشب نیمساعتی هر و کر کردیم و دیگر من داشتم خودم از خستگی بیهوش میشدم. پسر کوچولو دیگر چپه شده بود و میخواست بخوابد اما دخترک هنوز خیلی شنگول بود و بازی میخواست. رفتم رو تخت پسرک کنارش دراز کشیدم. دخترک هی گفت مامان بازم. بازم بازی. گفتم وقت خوابه. هی گفت بازم... وقت خواب نیست...
خلاصه پشتم رو بهش کردم و گفتم دیگر وقت خواب است. هی منو میخواست برگرداند طرف خودش و من مقاومت می کردم.
چند لحظه دست کشید و رفت نشست روی تخت خودش.
پسرک خوابش برد.
بعد آمد صورت من را برگرداند طرف خودش. دستهاش را گذاشت دو طرف صورتم، مستقیم به چشمهام نگاه کرد و گفت: مامان تو منو ناراحت کردی. میدونی؟ منو ناراحت کردی.
گفتم: چی کار کردم که ناراحت شدی؟
گفت: وقتی گفتم دوباره بازی کنیم به حرف من گوش ندادی و بعد هم هی روت رو از من برگردوندی. تو منو خیلی ناراحت کردی.
گفتم: بازی که کرده بودیم و وقت بازی تمام شده بود و دیگر وقت خواب بود. من هم هی به شما گفتم دختر من دیگر وقت خواب است و شما به حرف من توجه نکردی. من هم وقتی دیدم تو توجه نمیکنی به مامان، روم رو برگرداندم.
گفت: ولی تو نباید من را ناراحت میکردی.
گفتم: من واقعا قصد نداشتم تو را ناراحت کنم. من میخواستم تو متوجه باشی که وقت بازی دیگر تمام شده است و الان وقت چیز دیگری است. حالا اگر ناراحت شدی ازت معذرت میخواهم.
بعد بغلم کرد و گفت مامان I love you so much
گفتم میشود دوباره با هم دوست باشیم؟
گفت: آره. میشود.
کنارش دراز کشیدم و همدیگر را بغل کردیم و هی بوس کردیم. بعد هم ازش خداحافظی کردم و رفتم سرجای خودم.
فکر کردم چه خوشبخت است که میتواند وقتی ناراحت است، صاف توی چشم طرف نگاه کند و ازش توضیح بخواهد که چرا ناراحتش کرده است.
خیلی چیزها هست که من 32 ساله باید از بچه سهسالهم یاد بگیرم.
اشتراک در:
پستها (Atom)